بنام خدا
یکی از شبهای عملیات خیبر بود و به سمت قرارگاه بر می گشتیم. من بودم و برادر «علی زحمتکش» و حاج همّت. آن شب عملیات عقب افتاده بود و بنا بود فردا عملیات شود. در راه به جایی رسیدیم که عدّه ای رزمنده از برادران یزدی، راه را بسته بودند. با هیجان، انار داخل ماشینها می ریختند! مقدار زیادی انار داخل ماشین ما هم ریختند! از آنجا که رد شدیم، حاجی گفت: «بزن کنار!» برادر زحمتکش پشت فرمان بود. یک کم سرعت ماشین را کم کرد و پرسید: «چکار کنم؟» حاجی گفت:« کنار جادّه نگهدار!» ماشین که ایستاد، پایین رفتیم. حاجی کنار جادّه نشست و تعدادی انار را وسط ریخت. بعد مشغول خوردن شد. من احترام می گذاشتم و همان طور ایستاده بودم. حاجی گفت: «بنشینید، بخورید!» نشستیم و هر کدام چند تا انار خوردیم. سر و صورتمان قرمز شده بود. آب همراهمان نبود تا دست و رویمان را بشوییم. سوار ماشین که شدیم، حاج همّت دستهایش را که چسبناک شده بودـ باز نگه داشته بود. وقتی به قرارگاه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم، شهید حاج آقا عبادیان (که آن زمان مسؤول تدارکات لشگر بود) به حاج همّت گفت: «حاج آقا مثل این که شما مجروح شده اید!» حاجی گفت: «نه، چطور مگر؟» شهید عبادیان گفت: «آخر دست و صورتتان خونی شده است!» حاجی لبخندی زد و گفت: «یکی زدی، یکی طلبت!» و خندیدیم و رفتیم.